گره مشک، بر سمن چه زنی
لشگر زنگ، بر ختن چه زنی
چون ز لعل تو، بوسهای طلبم
بر شکر لؤلؤ عدن چه زنی
صد گریبان دریده است از تو
چاک، برطرف پیرهن چه زنی
چون تو گوئی، که جان نفس نزنم
من چه گویم، که بوسه تن چه زنی
بر لب اوست خط اجره ی تو
دست بر زلف پرشکن چه زنی
عاشقی ای اثیر و یارت اوست
همه دانند لاولن چه زنی
پسرا، هست روز آن که تو روی در وفا کنی
ز من ار پند بشنوی، ره وحشت رها کنی
نه چنان پای در گلم، که ز تو مهر بگسلم
چو خبر داری از دلم، بوفا گر صفا کنی
بکند چشم آشنا، همه شب در سرشک خون
اگرش با خیال خود، نفسی آشنا کنی
دو جهان نهد سر بدین، سرای بو که تا مگر
قدمی بر سمک نهی، گذری بر سما کنی
ز رخ تو آفتاب و مه، بحدق برند جمله ره
تو در این موکب وسپه، نکنی تا یکجا کنی
طمع بوسه است و بس، زلب تو اثیر را
بسر تو، گر که اینقدر طمع او ادا کنی