اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

ای مرهم هر سینه مجروح لب تو

فرسوده قدم های دلم در طلب تو

گُم کرد سر رشته تدبیر دلم باز

در طره ی سر گمشده بلعجب تو

چون تار طراز است شب و روز تن من

تا برطرف روز تنیده است شب تو

چون لاله دلم چهره بخون شست چو بگرفت

سبزه طرف چشمه ی حیوان لب تو

من بنده نویسد بتو سلطان کواکب

تا خسرو خوبان جهانشد لقب تو

ای حور پریزاده بر این حسن و طراوت

از آدمیان نیست همانا نسبت تو

در ساخته ام با غم تو، روی همین است

چون جز ز غم من نفزاید طرب تو

بیداد سه ساله که اثیر از همدان برد

تقدیر الهی بُد و باقی سبب تو