این چرخ دغاپیشه دست خوش خوی تو
در ششدرهی حیرت، خورشید ز روی تو
از حسن گه جانها، ما را چه نشان پرسی
اینک خط و خال او، اینک خم موی تو
ز اندیشهی جان و دل در کوکبهی حسنت
آه من غمگین را، ره نیست به سوی تو
گردن ننهد گردن جز بر خط عشق تو
جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو
گوئی ز که می بینی، حال بد خویش آخر
گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو
زینسان که ز بی آبی، تو دیده برون شستی
قسم لب ما مانده، یک قطره ز خوی تو
از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما
با این همه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو
گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد
بیچاره اثیر اینک بنشست به بوی تو