اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

این چرخ دغاپیشه دست خوش خوی تو

در ششدره‌ی حیرت، خورشید ز روی تو

از حسن گه جان‌ها، ما را چه نشان پرسی

اینک خط و خال او، اینک خم موی تو

ز اندیشه‌ی جان و دل در کوکبه‌ی حسنت

آه من غمگین را، ره نیست به سوی تو

گردن ننهد گردن جز بر خط عشق تو

جولان نکند فتنه، جز بر سر کوی تو

گوئی ز که می بینی، حال بد خویش آخر

گر طره نخواهی شد، از روی نکوی تو

زینسان که ز بی آبی، تو دیده برون شستی

قسم لب ما مانده، یک قطره ز خوی تو

از سنگ همی یابد با چرخ سبوی ما

با این همه چون گویم، هم سنگ و سبوی تو

گفتی که بسی رنگت از پهلوی ما خیزد

بیچاره اثیر اینک بنشست به بوی تو