اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

ای سعی کرده عشق تو در خون و جان من

تیر بلای تو، نه بشست و کمان من

این دوستی بود، که چو من سوخته دلی

بگذاری و بسازی، با دشمنان من

۳

از آن جمال و چهره ی زیبا که آن توست

نا بوده جز خیال تو، در دیده آن من

ترسم که غوطه ئی خورد آن هم در سرشک

دریا شده است دیده ی گوهرفشان من

زین فرقت دراز، که نام و نشانش کم

دانی چگونه گشت تن ناتوان من

۶

در جامه هیچ دیده ببیند خیال تو

جز ناله هیچ گوش نیابد نشان من

در من زبان طعنه چرا میکنی دراز

گردان بمدح صدر زمانه، زبانه من