پردردم و بمانده ز درمان خویشتن
گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
حال مرا ز درد تو سیری نمیکند
سیر آمدم به جان تو از جان خویشتن
چون گوی شد دل من و زلفین پرخمست
گوی مرا ربود به چوگان خویشتن
ای برزده به دامن بیداد دست چرخ
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرحمی است پیشه دوران و از توهم
رسم دگر میار به دوران خویشتن
زلف تو را که صاحب ملک ستمگریست
ظلم آیتیست، آمده در شان خویشتن