عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳

بندگی چیست به فرمان رفتن

پیش امر از بن دندان رفتن

همه دشواری تو از طمع است

ترک خود گفتن و آسان رفتن

سر فدا کردن و سامان جستن

وانگهی بی سر و سامان رفتن

قابل امر شدن همچون گوی

پس به یک ضربه به پایان رفتن

از گران‌باری خود ترسیدن

پس سبکبار به پیشان رفتن

در پی شمع شریعت شب و روز

همچو پروانه به پیمان رفتن

آبرو باش تو در جوی طریق

تا توانی تو بیابان رفتن

برگ ره ساز که بی برگ رهی

در چنین بادیه نتوان رفتن

گر تو دنیا همه زندان دیدی

فرخت باد ز زندان رفتن

ور ندانی تو به جز دنیا هیچ

مرده باید به فراوان رفتن

تا کی از خواب درآموز آخر

یک شب از گنبد گردان رفتن

قرن‌ها شد که نمی‌آسایند

از تو شب خفتن وزیشان رفتن

عاشقان راست مسلم نه تو را

در ره دوست به مژگان رفتن

سر فدا کردن و چون عیاران

جان به کف بر در جانان رفتن

ترک عطار به گفتن کلی

پس درین بادیه ترسان رفتن