آنم که زین بر اسب تمنا نهادهام
تا لاجرم، چو باد سوار و پیادهام
افتادهام چو مشک بر آتش به جرم آنک
در بر هزار نافه خاطر گشادهام
لرزندهام ز جنبش هر باد و بر حقم
زیرا چو شمع مجلس شاهان ستادهام
مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر
صد کنج در خزانه خاطر نهادهام
زان کنج دست نقب زمان کوته است از آنک
سی سال شصت بار زکاتش بدادهام
منگر به خامشیم که بر سنگ تجربت
چون مشک سودهام، نه چو کافور سادهام
طوفان صاعقه است مرا، در جگر چو ابر
بر طارم فلک، نه گزاف ایستادهام
الحق، تَغابُنی است که با این همه نری
مَغبون کند، به شعبده ایام مادهام
دزدم برهنه کرد بدان سان که گوییا
این لحظه از مشیمه مادر بزادهام
ای آنکه، دست گیری افتاده رسم توست
وقت است، دست گیر که سخت اوفتادهام