خیز تا دست طرب یک دم، به جام می زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارکپی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان غُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما کم از پروانهایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل تا خویشتن بر وی زنیم
لشکری میسازد اوباش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم و رای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمهای بر بم و بر لاشی زنیم
او قدحها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما به بویی جرعهٔ صد سال هویی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ما ز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم