اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

دوش در عیش و عشرتی بودم

کز طرب تا به روز نغنودم

یار بود و شراب و شمعی و من

زحمت اندر میانه، من بودم

با وصالش غمی فرو گفتم

وز جمالش دمی، بر آسودم

گاه کام نشاط خوش کردم

گاه جام طرب بپیمودم

گره هجر و بند گیسوی یار

هر دو با هم به لطف بگشودم

دست با چرخ در کمر گردم

پای بر ماه و مشتری سودم

خواجگی‌ها، زمانه در سر داشت

لیک من، بندگیش فرمودم

چار بوسم ز یار را تب بود

پنج دیگر ز راه بربودم

ده به بخشید بعد از آنم لیک

بستدم بر لبش، به بخشودم

با چنین عیش ظلم باشد اگر

گویم از بخت خود نه خشنودم