دوش در عیش و عشرتی بودم
کز طرب تا به روز نغنودم
یار بود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب بپیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم به لطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجگیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم ز یار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم