اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

از دل گره غم تو بگشادم

سودای تو از دماغ بنهادم

بر من دگری گزیده‌ای شاید

او را به تو و تو را به او دادم

عمری‌ست که خاک تو همی‌بوسم

معلومم شد کنون که بربادم

یک چند ز جور تو برآسایم

گر دولت عافیت دهد دادم

بل تا، زره سپهر باز افتد

روزی دو سه کاروان فریادم

من بنده‌ی بخت فرخ خویشم

کز دست غم تو کرد آزادم

عمری بگذاشتم که یک ساعت

در عشق تو کس ندید دل شادم

والله که کنون چنین همی‌دانم

کاین دم ز مشیمه جهان زادم

بگماشت خدای رادمردی را

تا محنت تو ببرد از یادم

حالی باری ز ظالمان جستم

هر چند به کافری در افتادم

ای طبع اثیر بر همی می‌زن

کز دل گره غم تو بگشادم