اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

همه عارض تو بینم، چو نظر بر آب دارم

همه چهره‌ی تو بوسم، چو به کف شراب دارم

به دعا لب تو خواهم، پس از آن چو اشک ریزم

رخ خویشتن به رنگ لب تو خضاب دارم

تو نقاب رسته‌ی دُرّ ز عقیق ناب داری

من خسته‌دل در اشکی، ز عقیق ناب دارم

به دو زلف باز چنگل چه نکو بطم گرفتی

چو ز اشک دیده دیدی، که وطن در آب دارم

همگان ز آتش تو، شده‌اند کرم و روشن

من تنگ روزی از وی، نه تبش نه تاب دارم

نه به دیدنی مجرد، دل و دین نهاده باشم

نه تو و نه منت تو، مه و آفتاب دارم

به نقاب در نشستی، که نهان و مه ببینی

من از آن نهان خود را ز تو در نقاب دارم

چو عذاب تو عتاب است و جفای تو جدائی

دل از این جفا ندارم سر آن عذاب دارم

ز سر فسوس گفتی که اثیر هیچ داری

اگرم به جان امانی بدهی، جواب دارم

ز تحمل که باشد ز تو کهنه عاشقان را

گله نیست یار بد عهد، دلی خراب دارم