دلبری دارم که جان میخواهد از من، چون کنم
از سر جان برنشاید خاست، ای تن، چون کنم
گوهر مهرش چو کان در دل نهان کردم ولیک
با چنین دریای مروارید معدن، چون کنم
چشمِ سوزن کرد بر من عالَم، از بس کافری
ای مسلمانان، وطن در چشمِ سوزن چون کنم
خانه من برد و پس در خانه خود تن بزد
چاره چه، با آن جهانآشوبِ تنزن، چون کنم
اختیاری نیست داغ درد را لیک از جهان
چون دل مسکین در او کرده است مسکن، چون کنم
یا دل من پیش او دارید تا رحمی کند
یا طریقی پیش من بنهید تا من، چون کنم
تر همیآید غزل در شیوه شعر اثیر
کشتگان عشق را زین شیوه شیون چون کنم