پیمان شکنا بر سر پیمانت نمیبینم
طغرای وفا بر سر فرمانت نمیبینم
از تو گلهها دارم در خون دل آغشته
تا عرضه کنم بر تو خندانت نمیبینم
از غایت حسن تو در غیرت چشم خود
پیدات نمییابم پنهانت نمیبینم
گرچه ز تو میگویم در گفت نمیآیی
ورچه به توام زنده چون جانت نمیبینم
تا خود چه سواری تو کز غایت چالاکی
جز بر دل و بر دیده جولانت نمیبینم
در خوبی و چالاکی چون شعر اثیری تو
الا دل تنگ او میدانت نمیبینم