اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

چند خورم خون خود ازدست دل

شستم از دوست بهفت آب و گل

زین شبش او داند و شمع ختن

زین قبل او داند و ماه چگل

بیدلی ار زانکه بدین چاشنی است

باد دل از من بدو عالم به حل

روز اگر می برود گو برو

نیست غم او همه بر من سجل

فارغم از دل من و طبعی چو آب

ساخته با مدح شه صف گسل

گرهمه سنگ است چو مومش کند

آتش سودای بتی سنگدل

خسرو خسرو فش خسرو نسب

مظفرالدولت والدین قِزل