تو را اگر تو، توئی عالمی شکار بود
به عهد تو علم فتنه آشکار بود
تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس
خرد به قاعده خود در میان کار بود
به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت
خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست
که کار خوب به سیم و به روزگار بود
جهان بگیرد حسن تو هیچ میدانی
سپاه عقل به یک بار تار و مار بود
براق حسن تو هرجا که دید میدان ساخت
چو یک وفاش در این شغل دستیار بود
بر آن بساط که لعل تو گوهر افشانَد
که را رواستی روح پرنثار بود؟
تو چون به کاری و از بهر بینظیری تو
مرا نشاید کم کار چون به کار بود
ندیم عشق تو را با دلم چه حاجتهاست
گَهاش به غم بکشد گاه غمگسار بود
ز شحنهی ستم تو اثیر جان نبرد
مگر که در کنف عدل شهریار بود