اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

باز دل در عشق رایی می‌زند

سنگ بر قفل بلایی می‌زند

از ملامت پشت دستی می‌خورد

بر سلامت پشت پایی می‌زند

تار اشکم بسته بر قد چو چنگ

خارج پرده نوایی می‌زند

زیر من زار است ترسم بگسلد

زانکه او بر نیم‌نایی می‌زند

عذر دارد گر ز من بیگانه شد

راه مهر آشنایی می‌زند

دست حکم او قوی کن تا به قهر

طبع سرکش را قفایی می‌زند

مطربی جستی درین نه طاق و بس

گرچه گه گه هوی و هایی می‌زند

بر سر افتاد از جهان نقد اثیر

هم چنان در کان روایی می‌زند