عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۸

ای روی تو شمع پاکبازان

زلف تو کمند سرفرازان

عشاق به روی همچو ماهت

چون صبح بر آفتاب نازان

از شوق رخت چراغ گردون

چون شمع همی رود گدازان

از بهر شکار روی گلگونت

شبرنگ خط تو تیزتازان

زان حلقهٔ دام زاغ زلفت

افتاده به حلق جره‌بازان

یک موی ز زلف پیچ پیچت

بشکسته طلسم کارسازان

از زلف مشعبدت چو مهره

در ششدره مانده حلقه‌بازان

تسبیح رخت کنند دایم

در پردهٔ حسن دلنوازان

وصل تو درون پاک خواهد

پاکی سوی پاک دست یازان

وصلت که زکوة اوست خورشید

هرگز نرسد به بی نمازان

جانی باید ز خویشتن پاک

نه غرق منی چو نو نیازان

گفتی برهانمت ز عطار

شد عمر و دلت نبود یازان