اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

تهمت اشکم چو پیدا می‌شود

عشق رخ پوشیده رسوا می‌شود

زودش اندر خاک پنهان می‌کند

آن نشان بر هرکه پیدا می‌شود

هر شب از بس دُر که بارد چشم من

دامن آفاق دریا می‌شود

گه گهی صبرم بدادی یاوری

آه که‌ اکنون رشته یکتا می‌شود

دوست‌دار زلف او گشتم چنان

موی بر تن دشمن ما می‌شود

عشق ما در پرده کی ماند نهان؟

تا کجا او شد، دل آنجا می‌شود

یار می‌گوید ندیدم خوی تو

بی‌جهان از موج دریا می‌شود

گو تو کار خویش کن اینک اثیر

این ز ما از کیسه ما می‌شود