هر آنکس را که دلداری چو آن سرو سهی باشد
نه پندارم که جانش را ز تیمار آگهی باشد
رهین منتش هستند در هر گوشهای صد دل
و گر نزدیکتر خواهی یکی ز ایشان رهی باشد
خوش افتادهست با بیماری عشقم چو چشم او
مباد آن دم کزین بیماریام روزِ بهی باشد
سزد گر ماهِ نو سازد رکاب از آسمان مرکب
هر آن دل را که با سوداش کامی همرهی باشد
سخن کوته ندانم کرد، در هنگامهی مهرش
کسی کز وی سخن گوید، چه جای کوتهی باشد
دماغی پر سمر دارم، از آن کهترنوازیها
بگویم با تو، چون مجلس ز نااهلان تهی باشد
شبی در خدمتش بر آسمان، خواهم زدن خیمه
چو جام پرده در جفت سماع خرگهی باشد
اثیرا چون فلک گردت به اسم بندگی تمکین
اگر تمکین کنی دور فلک را، ابلهی باشد