از تو هر آنچه برمن درویش میرود
راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
منشین بجور در پس افلاک چون مهت
بر سر گرفته غاشیه در پیش میرود
ای تشنه جمال تو چشمم، بیاد آر
کابت همه بجوی بداندیش میرود
از تشنکیش در عجبم خاصه کاین زمان
بر رخ دو جویم از جگر ریش میرود
در دولت غم تو به محنت غنی شدم
نیک است اینکه با من درویش میرود
کی کام خوش کنم بوصال تو چون تورا
همراه نیم نوش دو صد نیش میرود
کیش تو چیست جور و کنون بر موافقت
دور فلک چو تیر بر آن کیش میرود
در کوی تو زمانه مرا گفت گوش دار
پایت بقصد خون سر خویش میرود
دل گفت: رو که دست نیالاید او بما
مهتاب او بگشتن بَرخیش میرود