اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

همچو بالای تو سروی به چمن می‌نرسد

در خور لعل تو دُری ز عدن می‌نرسد

چه کنم قصه هجران به که گویم که مرا

یک زبان است و ز افغان به دهن می‌نرسد

هر زمان زلف تو دارد به سر ما سیهی

سپهی کِش ز شکن هیچ شکن می‌نرسد

با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد

گر نصیبی ز وصال تو به من می‌نرسد

هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو

راست خواهی، دل آنجاست که تن می‌نرسد

گشتگان تو چنان ز آتش دل می‌سوزند

کز هزاران تن یک تن به کفن می‌نرسد

بر سیمین تو اندوه‌کشان دارد لیک

کین از آن قوم در اندوه به من می‌نرسد

خون من می‌خور و می‌گو که اثیر آن من است

باری آن گفتِ زبانی، به دهن می‌نرسد