تدبیر دل مرا نمیخواهد
جز صحبت ناسزا نمیخواهد
از محتشمی که هست معشوقم
پیوند من گدا نمیخواهد
هرگه که ز مفلسان سخن گوید
دانم که مرا چرا نمیخواهد
من عاشق زاهدم و لیکن او
زر میخواهد دعا نمیخواهد
ای مرد بهانه است زر، کاو خود
در اصل وجود ما نمیخواهد
جان پیشکشم بود که بپذیرد
گر قالب کمبها نمیخواهد
قصه چه کنم اثیر، یار اینک
امید ببُر تو را نمیخواهد