اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - فخریه

گره‌گشایِ سخن، خامهٔ توانِ من است

خزانه‌دارِ روان، خاطرِ روانِ من است

کشید زینِ من، این دیزهٔ هلال‌رکاب

از آنک شهپرِ روح‌القدس، عِنانِ من است

کنار و آستیِ کان چو بحر، پُر دُر شد

که در ولایتِ معنی، گدایِ کانِ من است

من ارسلان‌شهِ مُلْکِ قناعتم زین روی

جهانِ قیصر و خان، صد یک جهانِ من است

غرورِ سیم نیالایدم چو ماهیِ شیم

که چشمه‌سارِ ازل، غُسْل‌کاهِ جانِ من است

کمانِ من نَکِشَد دست و بازویِ شروان

که تیرِ چرخِ یک‌اندازی از کمانِ من است

نه من قَرینِ وجودم سِفَه بُوَد گفتن

هنوز در عَدَم است آن‌که هم‌قِرانِ من است

زمان، زمانِ زمین‌گسترِ خردبخش است

محال باشد گفتنِ زمان، زمانِ من است

اگر زبانِ هنر می‌سُراید این معنی

به حکمِ عقل، سِجِل می‌کنم که آنِ من است

ز آخورِ فلکی، توسنی برون ناید

که طوقِ نَعْلَش، بی‌حلقهٔ دهانِ من است

سِزَد که مَنْبَرِ دعوی، هزار پایه کُنَم

که ترجمانِ رموزِ ازل، بیانِ من است

شکارِ نکته ز شاهینِ وحی بِرْبایم

چو آستانِ شهِ عُزْلَت، آشیانِ من است