اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - مدح خواجه شمس الدین

گر مایه گیرد از رخت ای دلبر آفتاب

عاشق شود زمانه بصد دل، بر آفتاب

هر بامداد گیرد بر بوی روی تو

نه کلّه فلک را در زیور آفتاب

در رشک جیب تو بدردّ صبح پیرهن

از وی چو بامداد بر آرد سر آفتاب

تا بوسه ی ز لعل تو بر خویشتن کند

دارد هزار کیسه کان پر زر آفتاب

در زیر جل کشیده جمال تو چرخ را

تا رخت بار نامه نهد بر خور آفتاب

تا زلف مشکبار تو بر ماه تکیه زد

از غم شکسته دل شد چون مجمر آفتاب

بر خطبة الوداع جمال و بهای خویش

هر روز از آن کبود کند منبر آفتاب

حسن تو نوبتی چو برون زد براه چرخ

پرچم کند سنان خط محور آفتاب

از رشگ آفتاب رخت هر شبی چو شمع

با کام خشک باشد و چشم تر آفتاب

مانده است جمله دیده از این منظر بلند

هر روز در نظاره ی آن منظر آفتاب

در خلوتی که ماه تو زنجیر بگسلد

مانند حلقه روی نهد بر در آفتاب

بی رؤیت جمال تو سر بر نیاورد

در خوابگاه مغرب از بستر آفتاب

شب بر رخ تو باده خورم تا زعکس او

طالع شود چو می ز لب ساغر آفتاب

از مه نقاب طره شبرنگ باز کن

تا بر نیاید از تتق خاور آفتاب

ای ماهرو اگرچه دراین حق بدست توست

چندین مکش زبان وقعیت در آفتاب

چاکر شو آفتاب فلک را از آنکه هست

در پیش آفتاب زمین چاکر آفتاب

دریای فضل و گوهر افضال شمس دین

کزکان رای اوست کمین گوهر آفتاب

گردون مکرمات فرامرز کز شرف

با قدر گردنش نبود سرور آفتاب

کر، باس او بگنبد نیلوفری رسد

چادر کند کبود چو نیلوفر آفتاب

بی عزم او نتافت بر این بحر نیلکون

هر صبحدم ز هیچ طرف معبر آفتاب

ای، خیره زان بیان سخن پرور آسمان

وای تیره زان بنان سخا گستر آفتاب

بی بازوی ضمیر تو گاه مصاف صبح

در روی شب همی نزند خنجر آفتاب

در بند یک اشارت دنبال چشم توست

کاید بسر دوان بسرت یکسر آفتاب

بی سایه عنایت خورشید رأی تو

در سایه ذره وار شود مضمر آفتاب

این ظلم کز تو بر سر زر آمد و درم

بر سر کند ز دست تو خاکستر آفتاب

از آرزوی مجلس تو بر زمین نهاد

زانو به پیش زهره خیناگر آفتاب

زین پس براین رواق سپر شکل درطلوع

گیرد بجای تیغ بکف مزمر آفتاب

در مجلس تو گرچه زبی مایکی خویش

دانم که خدمتی نکند در خور آفتاب

ای زهره میاندیش که از خاکپای تو

معجر فروکشد به رخ از هر آفتاب

ای برگرفته زان کف بیضاء مال بخش

در بخشش و عطا مدد کیفر آفتاب

با لعبتی که عارضش از پرده سیاه

آرد بسجده از فلک اخضر آفتاب

زین شعر آفتابی کز کان خاطرم

لعلی است کش نشانده در او افسر آفتاب

امروز من رهی به جناب تو آمدم

زیرا که بر سپهر بود خوشتر آفتاب

دارد ضمیر من بسخن پروری کمال

هرگز نشان که داده سخن پرور آفتاب

چون عبهر آمده است مرا طبع دیده ور

کزوی شود بوقت سخن مظهر آفتاب

عبهر ز آفتاب شگفته شود و لیک

در طبع من شگفته شد از، عبهر آفتاب

هرچند سایه وار سیه گشت حال من

هم نیست از دویدن مستظهر آفتاب

روشن شود به نزد عطای تو زآنکه هست

مدحت فروش ذره و مدحت خر آفتاب

تا رایت از کمین گه مشرق بر آورد

در ساعتی بغرب کشد لشکر آفتاب

بادا، چنانکه رایت رای تو تا بدید

شمشیر صبح بر نکشد دیگر آفتاب

چون عود گشته طالع اعدات محترق

در مجمر قرآن چو کند آذر آفتاب

گردون چنبریش بصد رشته بسته پای

گر بر در تو سرکشد از چنبر آفتاب