اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - مدح خواجه امام صفی الدین اصفهانی

زهی تو روح به خوبی و دیگران همه قالب

بساط حسن تو بوسد چو بر گشاد بقا، لب

ردای نور سیه کرد ماه سبز عمامه

چو پیش عارض خورشید درکشی تتق شب

هزار دیده به ره بر نهاده‌اند به مجمر

ز صحن گلشن مینا مقدسان مقرب

که تا به تحفه کی آرد نسیم باد سحرگه

به جان خرید بخوری از آن دو زلف مطیب

اگر به ماه فلک مایه‌ای دهد رخت از شرم

مه مقنع سر بر نیارد از چه نخشب

هزار جان عزیز است و بوسه‌ای ز تو احسنت

من الذی هو یطلب من الذی هو یرغب

نشان سبزه پدیدار کرد چشمه نوشت

که عقل راه نداند همی به جانب مشرب

مرا عزیمت رفتن درست کی شود از ری

که هیچگونه نیاید برون مه تو، ز عقرب

ز غمزهٔ تو بر جاودان خطهٔ بابل

فسانه گشت فسون‌های جانگداز مجرب

تناسب است به زلف تو قامت شعرا را

که بار منت مخدومشان همی کند احدب

طراز کشور دانش نگین خاتم رادی

صفی دولت و دین اکرم العراق مهذب

کسی که سایهٔ اعدای او به قتل خداوند

چو آفتاب سنان می‌کشد به دیدهٔ اهدب

سپهر تند رکابت اگر رکاب ببوسد

به تازیانهٔ دوران کند قضاش مؤدب

رکاب‌دار قدر داغ در نهاد به آتش

که بوالفتوح کند نقش ران ادهم و اشهب

چو راه گنه کمالش سپرد پای تفکر

به سنگ عجز در آمد اثر ندید ز مطلب

زهی برای تو تاریخ مشکلات مفضل

زهی به جود تو تألیف مکرمات مبوب

نهاد غاشیه بر دوش آسمان سبک‌پی

گهی که پای در آری چو آفتاب به مرکب

ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد

که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب

پی کتابت آن خامهٔ شهاب‌وَشِ تو

دبیر گردون درکش گرفته تختهٔ مکتب

هوای مدح تو هر ساعه در ضمیر سخنور

قذان کنند چو سودای حک و ناخن اجرب

ملقب است ز ذات بزرگوار تو القاب

که گفت اینکه ز القاب نام توست ملقب

چو خواست کرد کریمی و سروری و بزرگی

اگر نگشتی دست و دل تو ملجاء و مهرب

چو تو کریم نه بیند، دگر زمانه سفله

چو تو یگانه نیارد، دگر جهان مرکب

ز پاس عدل تو، شیران شرزه وقت غنودن

گشاده چشم به خواب اندرون روند چو، ارنب

هر آن تذرو که در مرغزار عدل تو پرّد

گرفت نسر فلک را گه شکار به مخلب

بزرگوارا هر چت خطاب کرد بیانم

یقین شناخت کزان پایه، برتر است مخاطب

به دفع عارضهٔ تو شگفت نیست که عیسی

اگر فرو جهد از سقف این رواق مقبقب

شفا، دو اسبه همی تازد از حدیقهٔ تقدیر

قریب در رسد این است در گمان من اغلب

تو ماه چرخ جلالی، تو را چه مفسدت از میغ

تو شیر بیشهٔ مُلکی، تو را چه منقصت از تب

طلا ریاضت خایسک دید و زحمت سندان

از آن صحایف مصحف از او کنند مذهب

چگونه بوسه زند بر عذار و فرق عروسان

گل ار نگردد در کورهٔ گلاب مذوّب

به تاج شاهان زان بر نهاد تخت جلالت

که لعل در تف خورشید گشته بود معذب

رسید موسم خورشید بر تو باد خجسته

بگوی، تا همه اسباب آن کنند مرتب

ز دسته‌های ریاحین و باده‌های مروج

ز مطربان خوش‌آواز و مادحان مهذب

به باده طبع تو رغبت نموده و فضلا را

گهی ثنای تو مطلب، گهی دعای تو مرغب

چو شمع جان حسودان به لب رسیده ز عزت

تو بر نهاده به لب، صبح‌وار جام لبالب

به هرچه رای کنی انقیاد کرده تو را چرخ

به هرچه روی کنی کارساز بوده تو را، ربّ