سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون
لاله گون گشته است چشمم زان دو لعل لاله گون
تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم بارور
تا زنخدانش ندیدم چه ندیدم سرنگون
از دهانش خیره ماندم من که چون گوید سخن
از میانش خیره ماندم من که چون ناید برون
روزگرا از چشم بد دارد نگه او را که هست
گرد رخسارش بخط جادوئی عمد افسون
ای بزم را چو بهرام وی جنگ را چو بهمن
فرخنده باد بر تو فرخنده ماه بهمن
بی تو مباد روزی تا روز حشر گیتی
دائم رسد بگوشت آواز مرگ دشمن
گیتی ترا پرستد شادی ترا فرستد
تو چون بتی و گیتی ماننده برهمن
از طلعت تو اقبال فرخنده باد طلعت
با دولت تو دولت پیوسته باد دامن
آن کس که سوخته خواست از بخت خرمن تو
چرخش ببرد دولت بختش بسوخت خرمن
ابری بروز بخشش ببری بروز کوشش
میدان ترا سپهر است مجلس ترا نشیمن
جان و تن و دل من هر سه ز تست نازان
باد فدای جانت جان و تن و دل من