هرگه که من به زلف وی اندر نگه کنم
شادی و خرمی ز دل خویش برکنم
گردد روان سرشکم و گردد تپان دلم
گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
هرگه که دست بر شکن زلف او برم
بر خویشتن ز حسرت و تیمار بشکنم
گاهش به روی برنهم و گه به دیدگان
گاهش هزار بوسه به یک موی بر زنم
بیهش بیوفتم که شبی دیده باشمش
در بیهشی کجا بوم از دست بفکنم
بی تو به زلف تو نتوانم نهاد دل
بی تو چو موی گردم گر سنگ و آهنم
تا حربگاه مسکن و مأوای او شده است
زندان شده است زاندُه آن ماه مسکنم
از هجر آن چو لاله اردیبهشت روی
من روزها به زاری چون ابر بهمنم
ایدوستر ز جان و جهان تا برفته
از درد و غم به کام بداندیش دشمنم
تا جعد تو به مشک کنارم بیاگند
هر شب ز دیده جامه به لؤلؤ بیاگنم
اندر جهان به عشق پراکنده نام من
از بس که خون دیده به رخ بر پراکنم
ای روشنایی دل تا دوری از برم
تاری شده است از غم این چشم روشنم