قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۸

تا آفریدگار مرا رای و هوش داد

بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد

آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت

این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد

گر باز روزگار مساعد شود مرا

از هر چم آرزوست بیابم تمام داد

هست اوستاد من بغم عشق روزگار

از روزگار به نبود هرگز اوستاد

زین صعبتر بروی مرا کارها رسید

زین بسته تر بدست مرا بندها فتاد

الا خدای یک در بر هیچ کس نه بست

الا هزار در به از آن بر دلش گشاد