قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح ابونصر مملان

تا بپوشید بلؤلؤی ثمین باغ سمن

از گل سرخ بیاقوت بیاراست چمن

همه کهسار عقیق است و همه دشت گهر

هر دو را گشته طراز از عدن و کان یمن

گل خندان شده در بستان چون روی صنم

ابر گریان شده بر گردون چون چشم شمن

بار خر خیز و ختن باد در آورد بباغ

تا ختن کرد مگر باد بخر خیز و ختن

بچمن بار عدن ابر مگر باز گشاد

که چمن گشت همه معدن دریای عدن

نرگس بی خواب از خواب گشاده است دو چشم

گل بی خنده بباغ اندر بگشاده دهن

خاک چون روی بتان گشت پر از نقش و نگار

آب چون موی بتان گشت پر از چین و شکن

بلبل از بویه معشوق شده شعر سرای

فاخته از طرب یار شده دستان زن

گوئی این بر سر سرو است یکی مطرب نغز

گوئی آن نای همی سازد بر شاخ سمن

تن آن جفت وصال و تن من جفت فراق

دل این یار نشاط و دل من بار حزن

چند باشد جگرم خسته پیکان عذاب

ز غم فرقت آن تیره دل و تیر افکن

بعقیق اندر دیده بحریق اندر دل

بنهیب اندر جان و بنهاب اندر تن

نه ز هجرانش رهائی نه بوصلش امید

نه بدیدنش گمان و نه بنا دیدن ظن

غم آن روی چو آلوده بشنگرف صدف

روی من کرده چو اندوه بزر آب سمن

همچو هاروتم در چاه بلا مانده نگون

در غم آن بت خورشید رخ زهره ذقن

تن بفرسود ز نادیدن آن ماه زمین

چون تن دشمن خورشید امیران زمن

میر ابونصر که دین را دل او هست مقام

شاه مملان که سخا را کف او هست وطن

یک حدیثش را صد ملک بهائیست بها

یک کلامش را صد در ثمین است ثمن

هست نازنده از او تخت چو از عقل روان

هست پاینده از او ملک چو از روح بدن

تا جهان بوده جز او در که ببخشیده بمشت

تا جهان بوده جز او زر که ببخشیده بمن

گر قدح گیرد بر دست شود خانه بهشت

ور زره پوشد بر خصم شود جامه کفن

چه عجب داری اگر گوهر بارد کف او

که همش گوهر اصل است و همش گوهر تن

هیچ فن نیست بگیتی در پوشیده از او

چونکه در جود و سخا باشد نشناسد فن

سیل زر آید در بزم چو او گوید هان

موج خون خیزد در رزم چو او گوید هن

بهر مولای تو گنج طرب و کان نشاط

قسم اعدای تو گنج محن و رنج و حزن

از پی آنکه بزن تیغ نیالائی تو

روز کوشیدن تو مرد شود یکسره زن

بگذرد از مجن خصم چو سوزن ز حریر

سر خشت تو اگر باشد از الماس مجن

نه امیریست ز دست تو عطا ناستده

نه سپاهیست ز شمشیر تو نادیده شکن

از بهنگام سخا کردن چون پور قباد

وی بهنگام سخن گفتن چون پور پشن

هم بفرمان تواند ار چه بزرگند شهان

هم بچنبر گذرد گرچه دراز است رسن

تو بدینار فشاندن بفکندی همه را

شاه دینار فشان باید و بدخواه فکن

هیچ بدخواه نمانده است در آفاق ترا

همه را داد بصحرای عدم دهر وطن

از تو بر خلق همه ساله مباحست نعیم

وز تو بر خلق همه ساله حرام است فتن

تا بود جایگه مل دن و جای گل باغ

تا بجوش آید در موسم گل مل در دن

باد خندان ز طرب روی تو چون گل در باغ

باد جوشان ز محن خصم تو چون مل در دن

تو بصد اندر دلشاد و تن آسوده مدام

دام تیمار و بلا بر تن بدخواه بتن