قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح ابومنصور وهسودان

بتی چون رامش اندر می مهی چون دانش اندر جان

بلای دل بدو سنبل شفای جان بدو مرجان

ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان

دلش چون قبله تازی رخش چون قبله دهقان

دو چشمش مایه درد است و دو لب مایه درمان

دو زلفش مایه کفر است و دو رخ مایه ایمان

اگر با من بخندیدی نبودی چشم من گریان

ور از من رخ نپوشیدی نبودی راز من عریان

ترا دو زلف مشک افشان بر آن دو عارض رخشان

مرا بر دو رخ زرین دو دیده هست درافشان

لب و دندانش چون مرجان چکیده بر گل خندان

بدندان مانده انگشتم ز عشق آن لب و دندان

ببالا سرو بستانی شکفته بر سرش بستان

اگر دائم بقا خواهی از آن بستان گلی بستان

ببین دو زلف پرتابش بران دو عارض تابان

بکردار کف موسی بدو پیچیده بر ثعبان

ایا نقشی که چون رویت نباشد نقش بر ایوان

بدو رخ چشمه مهری بدو لب چشمه حیوان

دل از گفتار تو غمگین تن از رفتار تو بیجان

خیال روی و مویت را شمن گردد بت کاشان کذا

ز عشقت بس زیان دارم ولیکن بس مرا سود آن

که دیدم روی شاهنشه ابومنصور وهسودان

خدای ما که پیدا کرد از ناچیز انس و جان

ز بهر انس و جان او را پدید آورد انس جان

چنان گردن کشی گردون برون نارد بصد دوران

نه از روم و نه از تازی نه از ایران نه از توران

اگرچه نیک و بد باشد ز گشت کنبد گردان

تو خیر و شر و نیک و بد ز کلک و خنجر اودان

اگر شیطان کند مدحش شود همچون ملک شیطان

عدو زو پست تا ماهی ولی زور است تا سرطان

چو خورشید است جود او به بر و بحر بی پایان

که باشد بر که و بر مه فروغ روی او تابان

بزیر رانش اندر اسب چون باد وزان پران

بجز او هیچ کس را بوده هرگز باد زیر ران

میان مدح نام او بسان سجده در فرقان

بیاد او ولی تازه عدو از غم بود پژمان

بروز بزم چون دارا بروز رزم چون ماکان

بمهر او ولی باقی ز کین او عدو ماکان

ز تیغ و کف او خیزد ز خون و خواسته طوفان

موافقرا دهد بار این مخالف را دهد باران

اگر یک شاعری یابد ز کافی کف او احسان

چنان گردد که از اقبال برتر باشد از احسان

همه دشوارهای چرخ نزدیک ولیش آسان

سپهر از تیغ او خائف جهان از تیر او ترسان

بروز خشم چون دوزخ بروز مهر چون ریحان

بدین ریحان کند آتش بدان آتش کند ریحان

بدی را خنجر وی گنج (کذا) و نیکی را کف او کان

ولی را بهره زین گوهر عدو را بهره زان نیران

سخای او گه مجلس وغای او گه جولان

موالیرا دهد نصرت معادی را دهد خذلان

بگاه رزم چون رستم بگاه بزم چون دستان

جدا گفتارش از تنبل بری کردارش از دستان

ایا دعوی رادی را دو کف راد تو برهان

سخا از کف تو پیدا و جور از عدل تو پنهان

اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان

بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان

ز گردون برترت منظر ز کیوان برترت ایوان

به منظر نایدت گردون بایوان نرسدت کیوان

برزم اندر چو نعمانی ببزم اندر چو نوشیروان

که را دربان تو باشد سزد دربان او خاقان

الا تا از مه تابان بفرساید همی کتان

الا تا از مه آبان بیفزاید همی بستان

بداندیش تو کتان باد و تیغ تو مه تابان

نکوخواه تو بستان باد و دست تو مه آبان