قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ابونصر جستان

بت پیمان شکن دائم شکسته زلف چون پیمان

رخش ایمان دلش از کفر زلفش کفر بر ایمان

بچین زلف دام دل برنک روی کام جان

ز پیوندش روان نازان و از دوریش دل لرزان

ز عشق آن رخ رخشان ز مهر آن لب جانان

برنج اندر مرا دائم رخ از ناخن لب از دندان

دو زلف و دو رخش شمشاد باغ و نو گل بستان

ز رنج و از هوای آن دو دل افسرده و حیران

عبیر و مشگ ارزان زان دو زلف و طره لرزان

ز آب چشم و رنگ روی من دنیا رو در ارزان

بدو بادام و دو شکر هم او درد و هم او درمان

ز دل رفتن و ز او گفتن ز جان طاعت وز او فرمان

ببالا سرو میدانی بعارض نسترن میدان

ازین افروخته مجلس از آن آراسته میدان

چو جانان جام میدارد بیفزاید مرا زان جان

ز لب هرگز نبرم من لب جام و لب جانان

دلم چون زلف او بی جان تنم چون جعد او بی جان

لبش چون اشگ من رنگین رخش چون رای من تابان

هر آن دردی که از دوریش در من بود شد درمان

بدیدار ملک بونصر تاج خسروان جستان

امیر مشتری طینت بهمت برتر از کیوان

ز فرش جانور گردد نگار و نقش در ایوان

خداوند جهانداران و خورشید خداوندان

تنش پاکیزه از هر عیب چون رای خردمندان

بگاه دانش اسکندر بگاه داد نوشیروان

غلام کهترش قیصر گدای حاجبش خاقان

بدو شادند آزادان و خرم آرزومندان

چه پیش صاعقه سوسن چه پیش تیر او سندان

گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان

گر از زر بدره ها خواهی همیشه مدحت او خوان

نه خلای شهرش از سائل نه خالی بومش از مهمان

همه شاهان همی گویند کو باد از جهان مه مان

بدو کردن بدی دشوار و بخشد خواسته آسان

ز داد او نمیبیند کسی اندر جهان نقصان

یکی بخشیدنش باشد فزون از دخل صد عمان

یکی کهترش را زیبد هزاران ملکت نعمان

ایا گشته دراز امید از تو کوته امیدان

تو بادی شاد با شاهی تو بادی با شهی شادان

مباد ایران ز تو خالی که هستی قبله ایران

که ایران بی وجود تو بیک ساعت شود ویران

توئی شیرین بدانائی بسان مهر دلبندان

هر آن مدحی که من گویم ترا هستی دو صد چندان

نکو خلق و نکو خلقی و هستی راحت انسان

کسی کو مدح تو خواند نباید خواندنش قران

ز تو قارون شود مفلس ز تو دانا شود نادان

توئی پاینده گیتی ترا پاینده بادا جان

ندارد پای با دست تو زر و گوهر اندر کان

وفا و جود را کانی و داد فضل را ارکان

توئی فخر همه رادان توئی فخر همه گردان

ندیده است و نبیند چون تو رادی کنبد گردان

عدو از دیدنت گریان ولی از دیدنت خندان

بر اینان خانه چون جنت بر آنان خانه چون زندان

خدایت زود باز آورد و از ما دور کرد احزان

کنون هستیم زین شادان اگر بودیم غمگین زان

الا تا قطره باران شود در دریم عمان

بخوشی باش با خویشان بشادی باش با یاران

همیشه با معالی زی همیشه بوالمعالی دان

بدو آراسته بادت سپاه و ملک و خان و مان