قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح شرف الدین ملک جستان

اگر بخواهد جانم بجای دل جانان

بجان جانان گر زو دریغ دارم جان

اگر نه جانان از جان عزیزتر بودی

نسوختی دل و جان از جدائی جانان

زیان و سود من از هجر و وصل جانانست

سزاست گر بخرم وصل او بسود و زیان

جهان نخواهم بی او بجان نگردم ازو

که او عزیزتر است از هزار جان جهان

در فراق ببندد چو او گشاد کمر

شود گشاده در هجر چون ببست میان

بلای صبر منست او بعنبر و شمشاد

شفای جان منست او بشکر و مرجان

بقد سرو روانست و روی ماه تمام

بروی ماه تمامست و قد سرو روان

دهانش چون صدف بسدین پر از لؤلؤ

چو او حدیث کند در بباردش ز دهان

کسی که در لب و دندان او نگاه کند

ز غم شود لب زیرینش خسته از دندان

سخنش غالیه بویست و زلف غالیه رنگ

دهانش تنگتر است از دهان غالیه دان

بروی اوست مرا طبع شاد و روشن چشم

بوصل اوست مرا تن جوان و تازه روان

چو او حدیث کند باغ پر زغالیه بین

چو زلف شانه کند باغ پر ز عنبر و بان

خوش است عیش من از روی و موی و دو لب او

چو عیش خلق خوش از دولت ملک جستان

خدایگان شرف الدین سر ملوک زمین

میان بخدمت او بسته مهتران زمان

عطای او نشناسد که چون بود تأخیر

کلام او نشناسد که چون بود بهتان

ستوده نام و ستوده خوی و ستوده خرد

ز دوده رای و زدوده دل و زدوده سنان

قلمش قلعه گشایست و تیغ شاه شکن

زبانش لؤلؤ بار است و دست درافشان

ز دشمنان بستاند جهان بتیغ و قلم

بدوستان بسپارد جهان بدست و زبان

سخای او برساند سر تو سوی سما

حدیث او برهاند تن تو از حدنان

گر آزمون را پیغمبری کند دعوی

بدست و تیغ نماید بهر کسی برهان

بدستش اندر برهان عیسی مریم

به تیغش اندر اعجاز موسی عمران

ز عمر نوح نبی بیش باد عمر ملک

که هست گیتی یکسر بعمر او عمران

چنو ندانم میر رحیم در عالم

چنو ندانم شاه کریم در دوران

بجود بی عوضست و بفضل بی بدل است

اگر نداری باور ببینش دست و زبان

کدام نیکی ناکرده در تنش گردون

کدام زینت ناداده در برش یزدان

چرا نباشد زینت که میر شمس الدین

سپهبدیست ولایت ستان و دشمن ران

ابوالمعانی عالی نژاد و عالی رای

که هست فخر امیران و زینت ایوان

بمردمی و بمردی براستی و خرد

قرین او ننماید فلک بصدا قران

بمردمی تو جز او را یکی بیار خبر

براستی تو جز او را یکی بیار نشان

بسال خرد و لیکن بقدر و رای بزرگ

بعقل پیر ولیکن بروزگار جوان

همیشه باد دلش شاد و خرم و سرسبز

عدوش بادا غمگین و خسته و پژمان

موالیش همه بادند با نشاط قرین

معادیش همه گردند با ملال قران

همیشه تا که عیان نیست باخبر همسر

همیشه تا نبود با یقین همال گمان

گمان بود شهی مدعی و او چو یقین

خبر بود مهی غیر از او و او چو عیان

فراز تخت بود دوستدار او پیدا

بزیر خاک بود بدسگال او پنهان

بود مخالف او دائما نوان و نژند

بود معادی او دائما نژند و نوان