قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح ابومنصور

تنم به گونهٔ نال و دلم به گونهٔ نیل

جهان ز نیلم نال و روان ز نالم نیل

چو نیل چشم من است از گریستن شب و روز

چراست جای نهنگ اندر آن دو چشم کحیل

رفیق رنجم تا عشق با من است رفیق

عدیل دردم تا هجر با من است عدیل

دلم به سان هوا آمد از هوای حبیب

تنم به سان خیال آمد از خیال خلیل

بتی که قدّش چون قول عاشق آمد راست

مهی که قولش چون پشت عاشق آمد کیل

به روی خلد و به لب سلسبیل و من کردم

دل و تن از پی آن خلد و سلسبیل سبیل

به سان خضر پیمبر همیشه زنده بُوَم

اگر بیابم بر سلسبیلِ دوست سبیل

مرا بس است بدین درد روی زرد گواه

مرا بس است برین انده آب دیده دلیل

همی گریزد صبرم ز عشق آن بت‌روی

چنان که خیل گریزد ز جنگ میر جلیل

جمال و جاه جهان شهریار ابومنصور

که روزگار به دیدار او شده است جمیل

به روز بخشش او و به روز کوشش او

چو قطره باشد نیل و چو پشّه باشد پیل

به تیغ جان بستاند به دست باز دهد

بدین به عیسی ماند بدان به عزرائیل

رضای او به دل اندر برابر توحید

خلاف او به تن اندر برابر تعطیل

ایا زمانه تن و دولت تواش زیور

ایا سپهر سر و همت تواش اکلیل

به گاه جود ندانی که چون بود تاخیر

به گاه حلم ندانی که چون بود تعجیل

هزار زائر بر درگهت نزول کند

نکرده زائری از درگهت هنوز رحیل

اگر نبارد ابرو نبات نارد بر

به رزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل

به نزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح

به نزد باری شکرت برابر تهلیل

اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند

بماند آن نوش اندر کلوش چون نشپیل

به هیچ دانش گردون نبوده با تو خسیس

به هیچ فضل ستاره نبوده با تو بخیل

ز دست و طبع و دل هرکسی سخاوت و فضل

بکرد سوی دل و دست طبع تو تحویل

ز بهر این همگان سائلند و تو معطی

همه کسی را نقص آید و ترا تفضیل

به فضل و دانش پیری به رای و بخت جوان

به جود و فضل کثیری به سال و ماه قلیل

نهفته مال همه خسروان برافشاندی

درست گویی بودند خسروانت وکیل

زمانه بر تو نیابد به هیچ باب عوض

ستاره با تو نیارد به هیچ روی بدیل

خدایگانا از آرزوی صورت تو

تنم شده است نحیف و دلم شده است علیل

همیشه مهر تو ورزم چو مؤبدان آتش

همیشه مدح تو خوانم چو راهبان انجیل

اگر به خدمت نایم بر تو معذورم

که مر مرا نگذارند از این زمین یکمیل

اگر فقیر مقصر شدم به خدمت تو

همیشه هست زبانم به مدحت تو طویل

همیشه تا خبر زهره باشد و هاروت

چنان که قصهٔ قابیل باشد و هابیل

عدوت باد چو هاروت و دوست چون زهره

ولیت باد چو هابیل و خصم چون قابیل