قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰ - قصیده

ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل

مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل

بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا

در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل

ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم

از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل

کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای

مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل

هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی

هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل

تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید

انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل

نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه

گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل

بتو داده است خداوند جهان ملک جهان

اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل

عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند

دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل

کارهای تو جهاندار همی دارد راست

شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل

یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان

باد در ملک ترا سال چهل بار چهل

هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن

دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل

دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد

جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل

ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی

هم خداوند معز است و خداوند مذل

هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او

بی گمان لطف الهی است بحقش شامل

مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی

هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل

تا که از عزت و اقبال بود نام همی

بکند عزت و اقبال بکویت منزل