قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - در مدح ابومنصور وهسودان

شد ز فر ماه فروردین جهان فردوس وار

باغها دیبا سلب شد شاخها مرجان نگار

صد هزاران فرش رنگینست در هر بوستان

صد هزاران شمع رخشانست در کوهسار

از بهاری باد گیتی گشت چون خلد برین

گوئی از خلد برین آید همی باد بهار

از سرشگ ابر لاله کرده پر لؤلؤ دهان

وز نسیم باد سوسن کرد پر عنبر کنار

از بنفشه مرزها گسترده دیبای بنفش

وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار

چشم بگشاده است نرگس همچو چشم نیکوان

از شجر بیرون شود مانند یاقوت از حجار

زیر شاخ سرخ لاله زرد شاخ شنبلید

این بروی دوست مانند آن بروی دوستار

پای برده برگ نسرین زیر شاخ شنبلید

قطره شب بر شنبلید افتاده ز ابر تندبار

آن یکی زر عیار است از بر سیم حلال

این یکی سیم حلالست از بر زر عیار

با نگار خویشتن رفتم بباغ خویشتن

باغ را دیدم بسان جنت پروردگار

با هوای اوست گویی هرچه در گیتی نسیم

بر زمین اوست گوئی هرچه در عالم بهار

آن درختان اندر او مانند حوران بهشت

از زمرد جامه وز یاقوت و مرجان گوشوار

از میان جوی آن آبی روان همچون گلاب

شاخهای گل شکفته بر کنار جویبار

بود هرجا بهر نزهتگاه بان و نقل و می

گلستان در گلستان و میوه اندر میوه زار

یار من گفتا بهشت است ای شگفت ای باغ نیست

گفتمش باغیست خرم چون بهشت کردگار

این بهشتی بر زمینست آن بهشتی بر سپهر

این بنقد است آن به نسیه آن نهان این آشکار

آن مکافات نماز است این مکافات مدیح

آن عطای کردگار است این عطای شهریار

اختیار دهر ابومنصور وهسودان که هست

بندگانش را بمیران جهان بر افتخار

دست و تیغش آب و آتش مهر و کینش خیر و شر

امن و بیمش دار و منبر مهر و خشمش فخر و عار

نیک خواهانش بلند و بدسگالانش بلند

نیکخواهانش بتخت و بدسگالانش بدار

عالمش زیر رکاب است و فلک زیر نگین

آفتابش زیر دست است و زمانه پیشکار

روزگار خلق پاک از روزگار وی خوش است

تا جهان باشد بماناد این خجسته روزگار

انتظار او براه سائلان باشد مدام

سائلان با جود او هرگز ندارند انتظار

اختیار روزگار و افتخار عالم است

از همه عالم وفا و جود کرده اختیار

پیش یزدان خلق را بسیار باید ایستاد

گر کند یزدان شمار جود او روز شمار

دوستانش را برون آید ز سنگ خاره گل

دشمنانش را برون آید ز برگ لاله خار

روز کوشیدن زمین از دست او گردد تهی

روز بخشیدن زمان از دست او خواهد فرار کذا

خلد بنماید موالی را بروز بزم و لهو

حشر بنماید معادی را بروز کارزار

ای امیر نامدار شکر جوی و مدح جوی

ای خداوند کریم و حق شناس و حق گذار

چون ز شهر خویش رفتم شد عقار از من جدا

هرکسی گفتا که رفت از تو عقار و هم وقار

گر عقار از من بشد دارم خداوندی چو تو

کم ببخشیدی ببیتی شعر ده چندان عقار

دوستانم را تو کردی شادمان و تندرست

دشمنانم را تو کردی دردمند و سوگوار

گر هزارانم دهان در هر یکی سیصد زبان

شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار

تا بهنگام بهار آرد درختی تازه ورد

تا بهنگام خزان آرد درخت نار بار

روی خویشان تو باد از می بسان تازه ورد

روی خصمان تو بادا ز غم بسان کفته نار