سرشک ابر آزاری زمین را کرد پرگوهر
نسیم باد نیسانی هوا را کرد پرعنبر
ز گلبن گل همیخندد ز مشگ آذین همیبندد
کنون نرگس بپیوندد به هم مینا و سیم و زر
هوا غلغلستان گردد زمین سنبلستان گردد
گلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور
به بار آید درخت گل شود پیروز بخت گل
شود پیروزه تخت گل چو یاقوتی کند افسر
گلستان چون نگار چین، پر از نقش و نگار چین
چو تخت شهریار چین درخت گل پر از گوهر
هوا چون خوی دلبندان گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور
شکفته لاله بر هامون چو مشک آمیخته با خون
دمیده بر شخ آذرگون چو عود افکنده بر آذر
برآید باد شبگیری ز نسرین و گل خیری
جهان پیراهن پیری ز تن بیرون کند یکسر
بنفشه چون دل مردی، کش از هجران رسد دردی
و یا چون نیلگون گردی فراز دیبهٔ اخضر
بنفشه بر چمن بینی، فراز او سمن بینی
یکی را چون شمن بینی یکی را چون بت آذر
چمن با ارغوان آمد سمن با این و آن آمد
تو گوئی کاروان آمد به باغ از روم و از ششتر
شمالی باد برخیزد ز هر شاخی درآویزد
چنانشان در هم آمیزد که نشناسی یک از دیگر
به هر باغی و بستانی پدید آید ز نو بانی
یکی چون نامهٔ مانی یکی چون قبّهٔ آذر
درخت گل همی بالد بر او بلبل همی نالد
صبا عنبر همی مالد به روی بوستان اندر
ببین از دور نسرین را که ماند راست پروین را
ببین باغ و بساتین را پر از ریحان و سیسنبر
زمین را ابر نوروزی دهد روزی به پیروزی
چو سائل را دهد روزی کف سلطان نیکاختر
نَبَرده بوعلی آنکو جهان را کرد بیآهو
ز عدلش با پلنگ آهو همی آید به آبشخور
روا بر چرخ جای او، ستاره خاک پای او
فلک روشن ز رأی او زمین از روی او انور
روانش را خرد جوشن دلش را مردمی مغفر
به یک بخشش بپردازد همی گیتی ز سیم و زر
فلک شاید زمینِ او، قمر باید نگین او
که را کشتهست کین او نگردد زنده در محشر
ایا با دوست و با دشمن چو فروردین و چون بهمن
چو جان شایستهای در تن چو هش بایستهای در سر
پناه داد و پشت دین جهان آباد از آن و این
به گاه مهر و گاه کین عدوسوز و ولیپرور
ایا دارندهٔ مولا به رأی و همت والا
بدان با چرخ همبالا بدین با مشتری همبر
چو بر جای نشست تو بیارایند دست تو
بود مرغی به شست تو سر از دود و تن از آذر
بوَد میدان ز عاج او را بوَد ایوان ز ساج او را
به سر بر هست تاج او را گه از مشک و گه از عنبر
دلش گنج گهر دارد سرش دُرّ گهر بارد
گه رفتن پدید آرد نگار مشک بر آذر
بسا مِه را که کرد او کِه بسا کِه را که کرد او مِه
سیاست زو بوَد فربه ولیکن جسم او لاغر
همیشه دشمنش آهن که بردارد سرش از تن
بخسبد باز با دشمن به یک بالین به یک بستر
از او یابد خرد هرکس از او دانش برد هرکس
از او مفخر گرد هرکس از استاد او گرد مفخر
ایا دارندهٔ کیهان به همت برتر از کیوان
به کیوان بر سر ایوان به گردون بر سر منظر
همه گفتار تو موزون همه کردار تو میمون
بدین استاد افلاطون بدان استاد اسکندر
الا تا گل همی روید الا تا مل همی بوید
الا تا خور همی پوید به سوی مشرق از خاور
چو گل بادی به خندانی چو مل بادی به ریحانی
چو خور بادی به رخشانی همیشه جفت کام و گر