قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر

ز روزنامه شاهان چنین دهند خبر

چنین کنند بزرگان چیره دست هنر

که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان

امیر و سید و خورشید خسروان جعفر

اگرچه دیر همی داد داد او گردون

و گرچه دیر همی جست کام او اختر

کنون که دادش این داد و جست کامش آن

از او نتابد تأیید روی تا محشر

ز بهر خدمتش آورد شهریار اران

سپاه خویش برای نبرد بسته کمر

یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو

یکی بدرع دریدن بسان رستم زر

بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن

بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر

بسال و ماه بود طرف زینشان بالین

بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر

نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک

کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر

بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار

بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر

بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان

بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر

پناه ایشان در بیشه ای که بود همه

چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر

بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار

بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر

بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه

بغز و ایشان اندر فروختند آذر

بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک

بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور

خبر دهند که چون او رود بحرب عدو

بود بلشگرش اندر شه اران و خزر

همی بفخر بخوانند جنگ بیژن  گیو

که او میان گرازی بزد بیک خنجر

بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا

گراز بود همیشه غذای آن لشگر

بتن موافق پیکار کین شاه جهان

بدل موافق گفتار دین پیغمبر

سپاهشان را کردند تار و مار همه

زمینشان را کردند پاک زیر و زبر

فراز نیزه اینان جگر بجای سنان

میان سینه آنان سنان بجای جگر

از آن زمینها چندان غنیمت آوردند

که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر

همی نداند کردن مهندس او را حد

همی نیارد کردن محاسب او را مر

عدو در اول آذر بجست کینه شاه

کشید کینه از او هم در اول آذر

همان عدوی خدا و خدایگان جهان

که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر

همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم

بخسروان و بشاهان دهر چون افسر

خدای داد بدست خدایگانش چنان

بجای افسر بر سر همی کند معجر

زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند

زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر

از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان

از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر

شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان

عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر

سر مخالف در زیر چنبر ادب است

اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر

اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد

وگر رضات نجوید دگر برد کیفر

ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام

و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر

سنان تو اجل است و سپاه خصم امل

سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر

ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا

و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر

یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی

یکی فرا رود از نعمت تو تا محور

بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم

که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر

ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد

پدید کشت نشان اندر این نخست سفر

همه کسان سخن من بفال نیک شمرد

تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر

همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو

اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر

همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا

همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر

هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت

اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر

همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر

همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر

بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن

بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر

هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش

هزار شیر ببند و هزار صف بر در