عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۷

دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم

مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم

عشق تو در پرده می‌کردم نهان

چون سرشکم پرده‌در شد چون کنم

مدتی رازی که پنهان داشتم

در همه عالم سمر شد چون کنم

یک نظر بر تو فکندم جان و دل

در سر آن یک نظر شد چون کنم

دور از رویت ز شوق روی تو

بند بندم نوحه‌گر شد چون کنم

گفتم آخر کار من بهتر شود

گر نشد بهتر بتر شد چون کنم

اشک و رویم همچو سیم و زر بماند

عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم

هر زمان تا جان فشاند بر تو دل

عاشق جانی دگر شد چون کنم

لیک چون هر لحظه جانی نیست نو

عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم

دی مرا گفتی که جان با من بباز

غمزهٔ تو پاک بر شد چون کنم

نی که جان درباختن سهل است لیک

چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم

آتش عشق تو نتوانم نشاند

کابم از بالای سر شد چون کنم

در حضور تو دل عطار را

هرچه بود از ماحضر شد چون کنم