قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح امیر اجل ابومنصور گوید

بنفشه زلفی و سیمین برو عقیقی لب

بروی مایه روز و بموی مایه شب

سلبش سرخ و می سرخ در فکنده بجام

لبش برنگ می و عارضش برنگ سلب

بلای تن بدو زلف و جفای جان بدو رخ

هلاک دین بدو چشم و نشاط دل بدو لب

مرا بطمع لبانش بخست مژگانش

چنانکه خرا خلد مرد را بطمع رطب

سیاه زلفش بر سرخ رخ فتاده مدام

هم آنچنان که بناب در فتاده عنب

بنور روی دل ریش من فکنده بتاب

بتاب زلف تن زار من فکنده بتب

اگر ببندد زلفش دلم مدار شگفت

وگر خلد جگرم جعد او مدار عجب

ز بهر آنکه عجب نیست بستن از زنجیر

برای آنکه عجب نیست خستن از عقرب

اگر کند طلب روی او دلم نه شگفت

که روی او را حور و پری کنند طلب

دلم بدوست بجای و تنم بدوست بپای

مرا از اوست نشاط و مرا از اوست طرب

خدای ما سبب عشق گردد و رخ او

چو جود راد و کف شهریار کرد سبب

مکان نصرت میر اجل ابومنصور

که کردخلق جهان را رها ز رنج و تعب

ز مهر و کینش غمگین عدو و شاد ولی

ز دست و تیغش بیدار جود و خفته چلب

بتیره شب بنماید بدوستان خورشید

بروز پاک نماید بدشمنان کوکب

ز بهر آنکه نسب زی عجم کند سوی ام

ز بهر آنکه گهر زی عرب کشد سوی اب

ستوده اند بفرزانگی ملوک عجم

گزیده اند بمردانگی ملوک عرب

بجز رعیت او هرچه آدمی بعذاب

بجز ولایت او هرچه آدمی بشغب

اگر بدیدی حاتم یکی عطیه او

بساعت اندر گشتی بطبع چون اشعب

برون ز خدمت او نیست در زمانه شرف

برون ز مدحت او نیست در جهان مکسب

بامر او بکند میش گر گرا چنگال

بفر او بکند کبک باز را مخلب

بابر ماند و خورشید گاه مهر و رضا

بشیر ماند و تنین گاه خشم و غضب

همه بمژده او سوی خسروانش خطاب

بنام او بود اندر جهان همیشه خطب

در افکند بسر دوستان عصابه فخر

برون کند ز تن دشمنان بنیزه عصب

چو زر پخته شود با رضاش خام رخام

چو عود تر بشود با رضاش خشک خشب

بقای خلق بکام از بقای اوست مدام

ز بهر خلق بماناد جاودان یارب

ایا ولی ز تو نازان چو زافتاب نبات

عدو گد ازان همچون ز ماهتاب قصب

خدای عرش گزیده است مر ترا ز ملوک

هم آنچنانکه ستوده است مر ترا بنسب

ز تف تیغ برانی بدجله بر گردون

بآب جود برانی بریک بر ربرب

هم آفتاب سخائی هم آفتاب سخن

هم آفتاب لقائی هم آفتاب لقب

بطبع رادی قلزم بدست چشمه زم

بدل چو رود فراتی بکف چو رود فرب

زمین ز لفظ تو پر نظم لؤلؤ شهوار

هوا ز خوی تو پر بوی عنبر اشهب

همیشه تا رخها همچو گل ز ناز و ز نوش

همیشه تا چو ذهب رویها ز تاب و ز تب

رخ موافق تو باد سال و ماه چو گل

رخ منافق تو باد روز و شب چو ذهب