فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در مدح منوچهر شروانشاه

ای پسر خوش تو بدین دلبری

حور بهشتی ملکی یا پری

هم نبود حور و پری را به حسن

این همه مردافکنی و دلبری

ماه پری طلعت حورا فشی

دلبر سنگین دل سیمین بری

عشق تو دل را کند از جان جدا

هجر تو جان را کند از دل بری

جزع تو را شعبده جادوئی

لعل تو را معجز پیغمبری

زلف تو بر مشتری از مشک ناب

ساخته صد حلقه انگشتری

مشتری رای چو ماه تواند

روز و شب از چرخ مه و مشتری

گر گل و شکر ببرد درد دل

پس تو به لب اصل گل و شکری

ز آن رخ رخشان تو شب و روز را

ماه و خوری گرچه نه ماه و خوری

در خور تو نیست کس از جان ولیک

نزد همه کس تو چو جان در خوری

زیبدت از غایت حسن و جمال

بر سر خوبان جهان سروری

ای (فلکی) زآن دو لبش بوسه

جوی تو باری ز چه غم می خوری

گو نکند بر تو جفا زانکه تو

شاعر شروانشه نیک اختری

مفخر شاهان جهان فخر دین

شاه معظم ملک گوهری

شاه منوچهر فریدون که هست

کهتری او سبب مهتری

بار خدائی که بداد و دهش

داد جهان را شرف برتری

شهر گشائی که فلک پیش او

بست میان از پی فرمانبری

ای ملکی کز تو و از ملک تو

دور فلک بست در داوری

بر در تو هست ز بهر شرف

کار فلک بندگی و چاکری

مهر تو بر جان رقم بندگی

کین تو در دل اثر کافری

باره تو روز مفاجا به سم

پاره کند باره اسکندری

ای شده نعل سم اسب تو را

مشتری از چرخ به جان مشتری

آن ملکی تو که به جاه و جلال

افسر فرق فلک و محوری

صاحب عز و شرف و دولتی

مالک تخت و کمر و افسری

جان و جهان را سبب راحتی

دولت و دین را شرف و مفخری

خسرو کافی کف دریا دلی

معطی نفع و ضر و خیر و شری

چرخ بلند از اثر رای توست

کو عرض است و تو ورا جوهری

ای ز پی دولت تو خلق را

پیشه ثناگوئی و مدحت گری

وی ز تن خصم تو شمشیر تو

هوش و خرد برده و جان بر سری

خوار شده جعفر و قادر به قدر

پیش تو چه قادری و جعفری

شاهان هستند به عالم بسی

لیک تو در عالم خود دیگری

بهتر خلقی تو آن به که نیست

نزد تو بدرائی و بد محضری

بنده محمد به مدیحت شها

گوی سخن برد به شعر دری

چشم عنا نیز در او ننگرد

گر به عنایت سوی او بنگری

نی، که در او حاجت این لفظ نیست

زانکه تو دانی که تو داناتری

کام وی آنست که گویند، تو

شاعر خاص ملک کشوری

تا چو همی چنبر سیمین هلال

سیر کند بر فلک چنبری

حشمت و تعظیم تو بادا چنانک

فرق فلک را به قدم بسپری

خواهم از ایزد که کنی تا ابد

بر سر شاهان جهان سروری

تا که چنین عید به شادی هزار

بینی و بگذاری و تو نگذری