فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - حبسیه

هیچ کس چاره ساز کارم نیست

چه کنم بخت سازگارم نیست

کشته صبر و انتظارم و باز

چاره جز صبر و انتظارم نیست

چه عجب گر ز بخت نومیدم

دلکی بس امیدوارم نیست

جز به تأثیر نحس انجم را

نظری سوی روزگارم نیست

باغ عیش مرا خزان دریافت

آه کامید نوبهارم نیست

غرقه در آهنم چو دیوانه

گرچه با دیو کارزارم نیست

چند خواهم ز هر کسی یاری؟

که کند یاریم، چو یارم نیست!

زین دیارم نژاد بود ولیک

هیچ یار اندرین دیارم نیست!

ز آن مئی کز پی نشاط خورند

بهره جز محنت خمارم نیست

با همه رنج و محنت این بتر است

که غمم هست و غمگسارم نیست

با دل رنجه و تن رنجور

طاقت بند شهریارم نیست

آه و دردا که شهریار مرا

خبر از نالهای زارم نیست

خسروا زینهار کز عالم

جز به نزد تو زینهارم نیست!

گر بترسیدم از سیاست تو

ببر اهل عقل عارم نیست

بار عبرت نمای من تیغ است

گر ازین بار اعتبارم نیست

تاین یکی بار، عذر من بپذیر

گرچه خود روی اعتذارم نیست

خود گرفتم که با غم زندان

محنت بند استوارم نیست

کشتنم را بس اینقدر باری

که برت گاه بار، بارم نیست

بیشتر زین مدارم از خود دور

که ازین بیشتر قرارم نیست

نیست شب کز سرشک خونینم

دانه لعل در کنارم نیست

از پی حرز جان خود در بند

جز دعا گفتن تو کارم نیست

رنجم آنست کز تو مهجورم

ور نه باک از چنین هزارم نیست

محنت من ز ملک و مال منست

هر دو گر عاقلم به کارم نیست

هم در این قلعه خانه ام فرمای

که برین جای اختیارم نیست

کز نر و ماده جز من و طفلی

هیچ کس زنده در تبارم نیست

در دل از بس ندم که هست مرا

طاقت آنکه دم برآرم نیست

غرقه گشتم به محنتی که در آن

غم این رنج بیکنارم نیست