مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸۴

بلند بختا با بختیان همت تو

گرفت بخت سخن تازگی و برنایی

جهان پیسه اگر بیسراک مست شود

ز بار خود تو عاجز شود به تنهایی

به گردن شتر اندر شراب زربخشی

به پای پیل گه خشم خصم فرسایی

عدوی ناکست از بیم چون گمیز شتر

کند گریز سوی پس چو سایه بنمایی

گرفته ام که عدوی شتر دلت افعی است

شود زمرد چشمش سپهر مینایی

سزد که دشمن تو سر فرو نیارد از آنک

نهاد بر شترش آسمان به رسوایی

دم خرست عدوت ار چه صد شتروارست

که بیشتر نشود گر بسی بپیمایی

اگر برون شود اشتر ز روزن سوزن

شود مقابل تو چرخ از توانایی

من آن کسم که الف را ندانم از اشتر

تو پیل بالا زربخش و جرم بخشایی

حدیث من چو به فضل و هنر کنم دعوی

حدیث آن شترست و حکایت رایی

به روز گل ز شتر رائیی سؤالی کرد

که هان چگونه ای و از کجا همی آیی؟

جواب داد شتر کاین زمان ز گرمابه

اگر تو خواجه سخن بر سخن نیفزایی

به خنده گفت شتر را نشان گرمابه است

که ساق پات بدین پاکی است و زیبایی

سپهر قدرا! کردم سؤال دوش از دل

که خواهم اشتری از پادشا چه فرمایی؟

جواب داد مرا کای مجیر راست شنو

تو بس شتربان شکلی نه شاعر آسایی

بدین حدیث شتر گربه هم روا باشد

اگر به حضرت او این صداع ننمایی

کنون به پای شتر دبه در فگندم و رفت

کز آرزوی شتر گشت بنده سودایی

مرا عطای تو و نعمت برادر تو

کنند سیر نه اشتر دلان هر جایی

به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد

بود هر آینه از ابلهی و شیدایی

شنیده ام که به شطرنج در فزود کسی

یکی شتر ز سر زیرکی و دانایی

نه من کم آمدم ای شه ز رقعه شطرنج

چه باشد ار تو به من اشتری درافزایی