مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۰

ای یازده امهات و نه آب

نازاده خلف تر از تو فرزند

قهر تو دو رخ نهاده بر زهر

لطف تو سه ضربه داده بر قند

شیر اجم از تو ریسمان صید

شیر علم از تو آسمان رند

خورشید ز خلعتت قباپوش

جمشید به خدمتت کمربند

از شکر تو طبع دل جگر خوار

وز شکر تو کام گل شکر خند

تدوار سر سپهر بی مغز

تا گرز تو سایه بر وی افگند

بشکسته به صد هزار پاره

در بسته به صد هزار پیوند

آن کز نصرت به خصم پیوست

برداشت ز کار زار تو بند

زان شاخ یگانگی فرو کاست

بیخ دو دلی ز سینه برکند

آوازه چشم زخم این رزم

هر چند که در جهان پراکند

دانند جهانیان که با کیست

تیغ و دل و بازوی هنرمند

لیکن چو قضا مخالف آید

دل باید داشت رام و خرسند

ای مصطنع سخات قلزم

وی بر بنه وقارت الوند

فرخنده مثال تو که اوراست

رام از در روم تا خط جند

پیوست بر آنکه جبهتش را

با خاک در تو باد پیوند

سوگند به تاج و تارک ماه

اعنی به رکاب شاه سوگند

کاین بنده به چشم و سر چمیدی

نی تا سر آب تا سمرقند

گر وقت بشول او نبودی

در زنگان گوشت پاره ای چند

آه دو ضعیف در پی او

کس نپسندد تو نیز مپسند

هر تف جگر کز این علل خاست

زایل نشود به قرص ریوند

تا مهر پرست طبع گل راست

بلبل شده عشر خوان پازند

خصم تو به حالتی گرفتار

بس تنگ چو پرده نهاوند