مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳

اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب

و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟

ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع

ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب

به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم

که دور ساخت مرا از دیار و از احباب

به نور عزم که جویم ز دوستان دوری

ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟

از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور

مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب

دل معلق پر آتشست در بر من

بدان صفت که قنادیل در بر محراب

اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟

مرا دو دیده پر خون و نیست در دل خواب

گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم

به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب

چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام

کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟

ز من عربده بستد زمانه طبع نشاط

ز من به شعبده بربود روزگار شباب

چه جان من چه یکی داله شکسته کتف

چه جان چه یکی خیمه گسسته طناب