مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

باز از دو لب به عالم صد شور درفگندی

بنیاد عمر ما را یکباره بر فگندی

بر می ز پر طوطی مهری دگر نهادی

بر گل ز طوق قمری بندی دگر فگندی

گفتم که تا بد از تو خورشید وصل بر من

خود بر چنین سخنها کم سایه بر فگندی

گفتی که خاک من شو تا آب روی بینی

گشتم ولی چو خاکم بیرون در فگندی

تر بود چشم من خود از بهر خشک جانی

تو آمدی و آتش در خشک و تر فگندی

یک روزه وصل جستم گفتی سرش ندارم

زانم خجل که خود را در دردسر فگندی

هر شب مجیر بی تو زان با جگر خورد خون

کورا به وعده کژ خون در جگر فگندی