مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

داد دلم به دست غم طره دلربای تو

برد به عرض بوسه جان عارض جانفزای تو

گر دل و جان ز دست شد غم نخورم برای خود

زانکه چه جان چه خاک ره گر نبود برای تو؟

۳

دل که بود که دم زند تا ندهد مراد تو؟

جان که بود که جان کند تا نبود رضای تو؟

گر تو بدان خوشی که من بی تو ز تو جفا برم

خوش بنشین که کرده ام حرز دل از جفای تو

سوخته دل مکن مرا بو که به تو سزا شوم

زانکه نباشد ای صنم سوخته دل سزای تو

۶

هر چه توانی از بدی گر بکنی به جای من

آن نه منم که بد کنم تا بزیم به جای تو

گر ز تو لاف زد مجیر از سر خشم در گذر

به که ز تو به نیک و بد لاف زند گدای تو