فراقت نیش غم ما را چنان در جان شکست ای جان
که گفتی تیر جست از شست و در سندان شکست ای جان
ندید از کان عشق ای بت دل من گوهر وصلت
که دل را با تو هم زاول گهر در کان شکست ای جان
چو در زلفت نهادم دل برفتی زلف بشکستی
بدان تا با خم زلفت دلم یکسان شکست ای جان
چو تو زخمم زدی بر دل من افغان بر فلک بردم
فلک را پشت و ما را دل بدین سان زان شکست ای جان
لب و چشم ترا پیمان و ایمان بود لیک اکنون
هم این زنار بست ای دل هم آن پیمان شکست ای جان
به جان گر بوسه ای خواهم ز تو زنهار تا ندهی
که کالای ترا از بهر خود نتوان شکست ای جان