مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

باد چون طره آن جان جهان درشکند

فتنه بینی که در عقل و روان در شکند

دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن

بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند

عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک

بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند

گرچه بسیار کمانش بکشم آخر کار

تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند

در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا

سخن از شرم خیالش به زبان در شکند

زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر

تا دل خسته او را به میان در شکند