خون بر آن سینه که فرسوده غمهای تو نیست
که بر آن سر که سراسیمه سودای تو نیست
تو گل باغ بهشتی و گلی نیست به باغ
که غلام نظر نرگس شهلای تو نیست
دست فرسوده بلا به به سراندازی غم
سر آن سر زده کو خاک کف پای تو نیست
دل رنجورم از امروز به فردا مرساد
گرش امروز غم وعده فردای تو نیست
نشود نامزد باغ طرب هیچ دلی
که طرب کاشته باغ دل افزای تو نیست
خلعت عمر گرامی که به بالای من است
به تو بخشم چه کنم گرچه به بالای تو نیست
چه کنم راحت آن دل که به بازار هوی؟
رنج فروسد گل غالیه فرسای تو نیست؟
چرخ منشور وفا می دهدم لیک چه سود
که بر او شکل قبول از خط طغرای تو نیست
گفتی از کار تو غافل نیم اندیشه مدار
نگر اقبال شهت، ور نه محابای تو نیست
خرد جان معانی که بدو گفت جهان
آن جهانی که فلک قادر امضای تو نیست
گرچه خضرای فلک صحن گلستان بقاست
بر من نیم گل از گلشن خضرای تو نیست
دست در بار تو دریای جواهر هنر است
کشتی آن بحر به جز مرحله پیمای تو نیست
چرخ غواص بدین گونه نگونسار چراست؟
گر صدف یافته از ساحل دریای تو نیست
قاف حلم تو که چون کاف کفیدست به شکل
دل آن کوه که پروروده عنقای تو نیست
شکل جوزای تو چرخست و نماند بر چرخ
هیچ اختر که کمر بسته جوزای تو نیست
نرگسه دان فلک با همه گل خنده ماه
عکس یک پر گنه از گنبد مینای تو نیست
دامن جیب تو بار افکن جیب قمرست
غدر پیداش اگر پرده دنیای تو نیست؟
چرخ مه می شکند زور تو آن چرخ کجاست؟
که خجالت زده دست توانای تو نیست
به بقای تو جهان کز شب غم یافت نجات
باش کاین شست یک از قوت ابقای تو نیست
سپر چرخ به گشتن چو زره چشمه شدست
نگرد چشم تو الا که تماشای تو نیست
آن طراوت که ز سنبل چمن بستان راست
صد یکی یک شمر ار شاخ ثریای تو نیست
چمن عمر عدوی تو خزان کرده چراست؟
که نفس سوخته از نکهت نکبای تو نیست
چرخ آیینه ای آیین تو دید از پی آن
نیست یک لحظه که مشتاق بلایای تو نیست
گرچه خاکستر من زنگ زدای سحرست
تیغ برای شبست آینه برای تو نیست
گرچه بهرام سپهری به شجاعت رنجور
هست یکتا شده با آینه یکتای تو نیست
هر چه تشبیه تو سازیم درو سهو بسی است
حکم چون حورذ وقت وغاهای تو نیست؟
حمدلله که رسیدی به سر قمه ملک
به قبولی که فلک قابل امضای تو نیست
به تولای کرم بند گشادی ز جهان
خنک آن بنده که محبوس تولای تو نیست
من به جان یکدل و یک رو به توام نیست عجب
کیست کامروز چو من یکدل و یکتای تو نیست
خاک فرسای به آن رخ که زر سکه تو
کیمیا یافته سکه سیمای تو نیست
روز تو چهره نمود از شکن زلف سحر
خنک آن روز که مطرور و مولای تو نیست؟
در تمنای بهشت آن بود اینجا که دلش
طرب اندوخته عیش مهنای تو نیست
صفت گیتی آن جوید گه آثار قدر؟
که اثر یافته جام مصفای تو نیست