مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱

گر نه ز وصل تو دل ما را امان رسد

کار دل از فراق تو جانا به جان رسد

عقل از حیات دامن امید در کشد

زان پیش کز غم تو دمم بر دهان رسد

خونم چه می خوری؟ که ازین خون به عاقبت

سودی ترا نباشد و ما را زیان رسد

سازم دو کون گوی گریبان خویش اگر

یک روز با تو توشه صبرم به جان رسد

شادم به تو چنانکه شب سیل و صاعقه

از کاروان فتاده ای در کاروان رسد

نزدیک شد که طوطی تو از پی شکر

برخوان لعل فام لبت میهمان رسد

در خط مشو خطا مکن ار چند نزد تو

پیغام و نامه از خط عنبر فشان رسد

هستی امام حسن و چه خشکی کند ترا

روزی اگر ز عنبر تو طیلسان رسد

گفتی بیار جان و ببر بوسه صبر کن

این کار بی شک ار تو تویی هم بدان رسد

جان برده گیر اگر نه به فریاد جان من

لطف خدا و عدل جهان پهلوان رسد

فرخنده فخر دین که بدو خسروی و داد

میراث بی شک از جم و نوشیروان رسد

بس مدتی نماند که هر ماه بر درش

جزیه ز قیصر آید و خدمت ز خان رسد

هست از جهان برون به هنر چون بدو رسد

و همی جان کند مگر اندر جهان رسد

از بهر زین مجلس انده زدای او

خواهد بهار کاول فصل خزان رسد

ارباب فضل و اهل هنر را ز لطف او

هر لحظه دل به شادی و شادی به جان رسد

شاها ز حال بنده اگر بشنوی خبر

از محنت سقر به نعیم جنان رسد

از خان و مان فتاده غریبی است شور بخت

خواهد به دولت تو که با خان و مان رسد

هستی همای دولت و شاید که بر مراد

زاغی ز فر تو به سوی آشیان رسد